سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فاصله...

و تو ای فاصله ای سخت عجیب.

واپسین های نفس های در اوج خوبی.

ای همانی که دلم سخت برایت دلگیر

وانگهی آرزوی دور و دراز

چه کنم با دل تنها دل تنگ

چه کنم یار زمانه چه کنم

تو که بر قله کوهی دشوار

تو که سودای نگاهت هموار

منم آن خسته که راهش گم شد

عمری آمد ولیکن به همان راه نرفته طی شد

ای حبیب...

آه از خستگی راه

و عمری گمراه

دستگیرم شو و دامن بده بر دست غریب

دست من پر

پر از میل و هوس

چه کنم با هوس دور و دراز

دیدن روی تو و خوش بودن

و برایت گفتن

لحظه ها راز و نیاز

آه این چیست به فکرم آمد

کفرگو من شده ام!

هوس دست نیازیدنی من را بین.

الامان از همه عمر که رفته ست امان

چه جوابی دارم

بدهم بر یارم

چه کنم بی عارم!

و هوا سخت برای نفسم ناهموار

سرفه های تکرار

بی نوا آن دلدار...


قدم های لرزان

بسم الحق

سلام

قدمهای آمدنم بوی گناه می دهد، ولی آمدم.

هزارگان درد بر دلم سنگینی می کند، دردی آسمانی.

باید اشک ریخت. اشک بر زیبایان عالم.ندبه کنندگان عالم کمک خواهند کرد مرا.

بر آنانی که دل بر صحیفه آسمان دارند.

عزیزی که عزت رنگ و هر چه از لعاب دارد، گدایی بومرنگ نقاشی را می کند که صفحه روی او را کشیده است...

کاش آمدنت اینهمه طول نمی کشید.

آقاجان....

ای که درهای آسمان بر دست تو بوسه زنند، تا بگشایی. آری اولیاء به روی تو چشم دوخته اند.

دستان آسمان گره به دستان تو دارد تا زمینیان را به عرش رسانی.

ای اولینِ دستانِ خدا بر زمین. هر آنچه از هستی است فدای تو ای خوب.

ای پدرانت پاک. یا نه، پاکی است که از پدرانت وجود گرفته.

آرامش هر آنچه هست، زود بیا.

آیا این منم که طلب آمدنت را می کنم؟!

ولی ای کاش می آمدی.

گوش به دعای من نکن، که هر آنچه گفته ام از عهد بازشکسته ام. خوبانت را ببین، که چه معصومانه برای لحظه ای بودنت ندبه می کنند....

بیا ای عزیز


آه مظلومیت...

... ومن از گوشه ای از این خاک سخن می گویم

و بدان درد،در آزار و غمم

که از آرامش این قوم ستم دیده هم در عجبم

و خدایا چه کنم با همه این بی هدفی

همه بر پول و پله،زور و ستم گفتن و خفتن، هیهات

من از افکار فکارم یارا پیوسته

...

و همان یار بدور از دیده

خسته

آزرده

تنها

دلداده حق است و حق او را یار

....

خستگی از همه اعضای تنم می ریزد

چه کنم آمده ام بلکه دری باز کنم

یا که با نغمه خوش خوان وفا ساز کنم

و چه می گویم من...

شعر است یا نغمه یا که نه درد دل است

بگذار از اول آغاز سخن ساز کنم

به خداوندی حق از همه این روی و ریا خسته شدم

چهره های رنگین

دستهایی کوتاه و جبینی درهم

یقه تا آخر دکمه بسته، آستین تا روی کف دست بلند

در یکی دست به تسبیح سخن گفتن ها

و در آن دیگر از عشق و صداقت گفتن

آه مظلومیت

و چه آسان به تو باید که پناه آوردن....

همین


حکومت حضرت مهدی(عج)، آرمان شهر صالحان

حکومت حضرت مهدی(عج)، آرمان شهر صالحان

انسان ها، مسافرانی هستند که دیر یا زود به «شهر آرمانی» (اتوپیای) خود خواهند رسید و اما این که چقدر شرایط شهروندی را در خود ایجاد کرده اند، پرسشی است که هر کس خود می داند. با نگاهی کوتاه و گذرا به برخی مولفه های آن «مدینه فاضله امیدها» در می یابیم نسبت ما با آن چگونه است. باشد که بتوانیم با دست تدبیر خود، زمینه هر چه بهتر حضور در عصر روشنایی را فراهم سازیم.

شهر ظهور، مدینه قسط و عدل

کمتر بشری بر روی کره خاکی پای گذاشته که فطرت الهی او، همواره او را به عدل و قسط فرا نخوانده باشد، به گونه ای که ظالم ترین انسان ها نیز وقتی به وجدان خویش نظر کنند، «عدالت» را امری نیک، و ظلم و بی عدالتی را بد و ناشایست می یابند. از این روی، بشر از ابتدای آفرینش، همواره به امید بر پایی جامعه ای سرشار از قسط و عدل روزگار سپری کرده است، اگر چه روز به روز بر ابعاد ظلم در زندگی او افزوده شده است. چه جنگ های خونینی که در طول تاریخ رخ نموده و چه خون های پاکی که بر خاک ریخته، چه انسان های مظلومی که تنها بهره آنان از زندگی ظلم و تعدی دیگران بوده است و چه صفات روشن و سفید تاریخ که به ظلم ظالمان تاریک و سیاه شده است و اما خداوند متعال اراده فرموده است که در پایان این کتاب، برگه های سفید و نورانی، رقم خورده و نه تنها کشورمان به حکومتی عادلانه اداره می شود، که تمامی زمین را عدل و قسط فراگیرد و زمام امور جامعه و فرد به دست صالحان و مستضعفان قرار گیرد.

در آن دوران، بی نیازی به حدی خواهد رسید که مردمان جهت بهره مندی از ثواب، پرداخت صدقه  و انفاق ، شهرهای بسیاری را پشت سر می گذارند، ولی هرگز کسی را نخواهند یافت تا به او انفاق نمایند.

خداوند در این باره فرمود:« در حقیقت در زبور پس از تورات نوشتیم که زمین را بندگان صالح و شایسته ما به ارث خواهند برد.»

و همچنین فرمود: «خداوند به کسانی از شما که ایمان آورده و عمل صالح انجام داده اند وعده فرمود که (در ظهور قائم) در زمین خلافت دهد، چنان که امت های صالح پیامبران گذشته را جانشینان خود ساخت و دین پسندیده آنان را بر همه جا مسلط و نافذ گرداند و بر همه مومنان پس از ترس و هراس از دشمنان، ایمنی کامل عطا فرماید که مرا عبادت کرده، هیچ به من شرک نورزند و هر که بعد از آن (وعده) کافر شود پس آن گروه همه فاسقان تبهکارند.»

و انسانی که وارد این شهر شود، آکنده از عدل خواهد شد. رفتارش عدل، گفتارش عدل، راهش عدل و تمام وجودش سرشار از عدالت. وگرنه او در آن اجتماع جایگاهی نخواهد داشت. چرا که عدل و قسط وارد خانه های مردم و تمامی زوایای زندگی آنها می شود، همانگونه که سرما و گرما وارد می شود.

در آن زمان است که هیچ گردنی در قید بندگی و بردگی باقی نخواهد ماند. حقوق هیچ انسانی توسط دیگری پایمال نخواهد شد و بندهای پیدا و پنهان بندگی غیر خداوند، از دست و پای انسانیت پاره خواهد شد. تمامی ستمکاران در صورت پافشاری بر رفتار خود، هلاک خواهند شد. مستضعفان پس از سپری کردن یک تاریخ مظلومیت، بر سریر پیشوایی زمین تکیه خواهند زد و این وعده الهی است که فرمود: « و خواستیم بر کسانی که در زمین فرودست شده بودند، منت نهیم و آنان را پیشوایان(مردم) گردانیم و ایشان را وارث زمین کنیم.»

شهر ظهور، مدینه رفاه

در تنها شهر پایانی تاریخ، همه چیز در تسخیر انسانیت است، تا در راه رسیدن به کمال از آن بهره جوید. برخلاف امروزه که رفاه، مایه طغیان و سرکشی برخی می شود، در آن روز، تمامی واجبات الهی در راه نزدیک شدن به ذات خداوند استفاده خواهد شد.

پیامبر گرامی اسلامی(ص) فرمود:«در امت من مهدی  قیام کند و در زمان او مردم به چنان نعمت و برخورداری رفاه دست یابند که در هیچ زمانی نیافته باشند... آسمان مکرر بر آنها ببارد و زمین چیزی از روییدنی خود را پنهان نسازد...»

در آن دوران، بی نیازی به حدی خواهد رسید که مردمان جهت بهره مندی از ثواب، پرداخت صدقه  و انفاق ، شهرهای بسیاری را پشت سر می گذارند، ولی هرگز کسی را نخواهند یافت تا به او انفاق نمایند.

شهر ظهور، مدینه امنیت و سلامتی

وقتی خورشید عدالت طلوع کند، تمام زمین را عدل و قسط و رفاه سرسبز خواهد کرد و امنیت به کامل ترین صورت ممکن، خود را نشان خواهد داد، چرا که در آن زمان تمامی عوامل ناامنی از بین خواهد رفت. امنیت اخلاقی، اقتصادی، حقوقی، اجتماعی و خانوادگی در آن روز به اوج خود خواهید رسید، به گونه ای که اگر یک زن مسافت بین عراق تا شام را به تنهایی سفر نماید هیچگونه خطری او را تهدید نخواهد کرد.

شهر ظهور، مدینه تربیت

در آن روزگار و آن شهر، زمینه فراهم می شود تا انسان تحت تربیت انسان کامل، تا خدا پرواز کند. عدل به عنوان اساس حکومت و والاترین هدف قیام، زمینه رفاه همراه با امنیت را فراهم می نماید، تا انسان بدون هیچ دغدغه ای تحت تربیت قرار گیرد و به قرب الهی بار یابد.

روشن است که هر آنچه در هنگام ظهور دولت حق آشکار می شود، همه در راستای تربیت انسان ها برای رسیدن به کمال است. در آن شهر، تربیت بر اساس آموزه های تنها دین پذیرفته شده خداوند، اسلام عزیز خواهد بود. و تمامی ادیان دیگر به حقانیت دین خاتم شهادت خواهند داد و سر تعظیم و تسلیم فرود خواهند آورد  و همگان بر توحید و یکتا پرستی اجتماع خواند کرد  و تربیت قرآنی، تمامی انسان ها را تحت نفوذ دستورات خود قرار خواهد داد. به گونه ای که حتی زنان در خانه هایشان بر اساس تعالیم کتاب الهی و سنت پیامبر(ص) قضاوت و عمل خواهند کرد و چون چنین شد و هدف بزرگ تربیت انسان برای حرکت به سوی خداوند به اجرا درآمد، چراغ دانش و نور معرفت نقش بسیار مهم و اساسی ایفا خواهد کرد. امام باقر علیه السلام در این باره فرمود: «و آن گاه که قائم ما قیام فرماید، خداوند دست عنایتش را بر سر بندگان کشیده، عقل هایشان جمع و اخلاقشان کامل گردد.» در شهر ظهور  همه چیز عرفان است، آگاهی است، نور است و حکمت. دیگر جایی برای جهل و تاریکی باقی نخواهد ماند و در آن روزگار است که خداوند به نور خود زمین را نورانی خواهد کرد.

«واشرقت الارض بنور ربها»


مهدیّ الامم

بحارالانوار      ج‏17      254      باب 2 جوامع م ...

 فَقَدْ غَابَ مَهْدِیُّ آلِ مُحَمَّدٍ وَ سَیَظْهَرُ أَمْرُهُ کَمَا ظَهَرَ أَمْرُهُ وَ أَکْثَرُ مَا ذَکَرْنَاهُ یَجْرِی مَجْرَى الْمُعْجِزَاتِ وَ فِیهَا مَا هُوَ مُعْجِزَةٌ وَ إِنْ قَلَّبَ اللَّهُ لِمُوسَى ع الْعَصَا حَیَّةً فَمُحَمَّدٌ ص دَفَعَ إِلَى عُکَّاشَةَ بْنِ مُحْصَنٍ یَوْمَ بَدْرٍ لَمَّا انْقَطَعَ سَیْفُهُ قِطْعَةَ حَطَبٍ فَتَحَوَّلَ سَیْفاً فِی یَدِهِ وَ دَعَا الشَّجَرَةَ فَأَقْبَلَتْ نَحْوَهُ تَخُدُّ الْأَرْضَ وَ إِنْ کَانَ مُوسَى ع ضَرَبَ الْأَرْضَ بِعَصَاهُ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَیْناً فَمُحَمَّدٌ ص کَانَ یَنْفَجِرُ الْمَاءُ مِنْ بَیْنِ أَصَابِعِهِ وَ انْفِجَارُ الْمَاءِ مِنَ اللَّحْمِ وَ الدَّمِ أَعْجَبُ مِنْ خُرُوجِهِ مِنَ الْحَجَرِ لِأَنَّ ذَلِکَ مُعْتَادٌ وَ قَدْ أَخْرَجَ أَوْصِیَاؤُهُ مِنَ الْجُبِّ الَّذِی لَا مَاءَ فِیهِ الْمَاءَ إِلَى رَأْسِهِ حَتَّى شَرِبَ النَّاسُ مِنْهُ وَ قَالَ إِنَّ الْمَهْدِیَّ مِنْ وُلْدِهِ یَفْعَلُ مِثْلَ ذَلِکَ عِنْدَ خُرُوجِهِ مِنْ مَکَّةَ إِلَى الْکُوفَةِ وَ إِنْ ضَرَبَ مُوسَى بِعَصَاهُ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَکَانَ آیَةُ مُحَمَّدٍ ص لَمَّا خَرَجَ إِلَى خَیْبَرَ إِذَا هُوَ بِوَادٍ یَشْخَبُ فَقَدَّرُوهُ أَرْبَعَ عَشْرَةَ قَامَةً وَ الْعَدُوُّ مِنْ وَرَائِهِمْ قَالَ النَّاسُ إِنَّا لَمُدْرَکُونَ قَالَ کَلَّا فَدَعَا فَعَبَرَتِ الْإِبِلُ وَ الْخَیْلُ عَلَى الْمَاءِ لَا تَنْدَى حَوَافِرُهَا وَ أَخْفَافُهَا وَ لَمَّا عَبَرَ عَمْرُو بْنُ مَعْدِیکَرِبَ بِعَسْکَرِ الْإِسْلَامِ فِی الْبَحْرِ بِالْمَدَائِنِ کَانَ کَذَلِکَ وَ إِنْ مُوسَى ع قَدْ أَتَى فِرْعَوْنَ بِأَلْوَانِ الْعَذَابِ مِنَ الْجَرَادِ وَ الْقُمَّلِ وَ الضَّفَادِعِ وَ الدَّمِ فَرَسُولُنَا قَدْ أَتَى بِالدُّخَانِ عَلَى الْمُشْرِکِینَ وَ هُوَ مَا ذَکَرَهُ اللَّهُ فِی قَوْلِهِ یَوْمَ تَأْتِی السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِینٍ وَ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَى الْفَرَاعِنَةِ یَوْمَ بَدْرٍ وَ مَا أَنْزَلَ عَلَى الْمُسْتَهْزِءِینَ بِعُقُوبَاتٍ تَسْتَأْصِلُ فِی یَوْمِ أُحُدٍ فَأَمَّا تَکْلِیمُ اللَّهِ لِمُوسَى ع فَإِنَّهُ کَانَ عَلَى الطُّورِ وَ رَسُولُنَا دَنا فَتَدَلَّى فَکانَ قابَ

 

 وَ أَنَا رَبُّکَ فَلِی فَاخْضَعْ وَ إِیَّایَ فَاعْبُدْ وَ عَلَیَّ فَتَوَکَّلْ وَ بِی فَثِقْ فَإِنِّی قَدْ رَضِیتُ بِکَ عَبْداً وَ حَبِیباً وَ رَسُولًا وَ نَبِیّاً وَ بِأَخِیکَ عَلِیٍّ خَلِیفَةً وَ بَاباً فَهُوَ حُجَّتِی عَلَى عِبَادِی وَ إِمَامٌ لِخَلْقِی بِهِ یُعْرَفُ أَوْلِیَائِی مِنْ أَعْدَائِی وَ بِهِ یُمَیَّزُ حِزْبُ الشَّیْطَانِ مِنْ حِزْبِی وَ بِهِ یُقَامُ دِینِی وَ تُحْفَظُ حُدُودِی وَ تُنْفَذُ أَحْکَامِی وَ بِکَ وَ بِهِ وَ بِالْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ أَرْحَمُ عِبَادِی وَ إِمَائِی وَ بِالْقَائِمِ مِنْکُمْ أَعْمُرُ أَرْضِی بِتَسْبِیحِی وَ تَقْدِیسِی وَ تحلیلی [تَهْلِیلِی‏] وَ تَکْبِیرِی وَ تَمْجِیدِی وَ بِهِ أُطَهِّرُ الْأَرْضَ مِنْ أَعْدَائِی وَ أُورِثُهَا أَوْلِیَائِی وَ بِهِ أَجْعَلُ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِیَ السُّفْلَى وَ کَلِمَتِیَ الْعُلْیَا وَ بِهِ أُحْیِی عِبَادِی وَ بِلَادِی بِعِلْمِی وَ لَهُ أُظْهِرُ الْکُنُوزَ وَ الذَّخَائِرَ بِمَشِیَّتِی وَ إِیَّاهُ أُظْهِرُ عَلَى الْأَسْرَارِ وَ الضَّمَائِرِ بِإِرَادَتِی وَ أَمُدُّهُ بِمَلَائِکَتِی لِتُؤَیِّدَهُ عَلَى إِنْفَاذِ أَمْرِی وَ إِعْلَانِ دِینِی ذَلِکَ وَلِیِّی حَقّاً وَ مَهْدِیُّ عِبَادِی صِدْقاً

 

 قُلْنَا الْحَمْدُ لِلَّهِ لِتَعْلَمَ الْمَلَائِکَةُ مَا یَحِقُّ لِلَّهِ تَعَالَى ذِکْرُهُ عَلَیْنَا مِنَ الْحَمْدِ عَلَى نِعْمَتِهِ فَقَالَتِ الْمَلَائِکَةُ الْحَمْدُ لِلَّهِ فَبِنَا اهْتَدَوْا إِلَى مَعْرِفَةِ تَوْحِیدِ اللَّهِ وَ تَسْبِیحِهِ وَ تَهْلِیلِهِ وَ تَحْمِیدِهِ وَ تَمْجِیدِهِ ثُمَّ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى خَلَقَ آدَمَ فَأَوْدَعَنَا صُلْبَهُ وَ أَمَرَ الْمَلَائِکَةَ بِالسُّجُودِ لَهُ تَعْظِیماً لَنَا وَ إِکْرَاماً وَ کَانَ سُجُودُهُمْ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عُبُودِیَّةً وَ لِآدَمَ إِکْرَاماً وَ طَاعَةً لِکَوْنِنَا فِی صُلْبِهِ فَکَیْفَ لَا نَکُونُ أَفْضَلَ مِنَ الْمَلَائِکَةِ وَ قَدْ سَجَدُوا لِآدَمَ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ وَ إِنَّهُ لَمَّا عُرِجَ بِی إِلَى السَّمَاءِ أَذَّنَ جَبْرَئِیلُ مَثْنَى مَثْنَى وَ أَقَامَ مَثْنَى مَثْنَى ثُمَّ قَالَ لِی تَقَدَّمْ یَا مُحَمَّدُ فَقُلْتُ لَهُ یَا جَبْرَئِیلُ أَتَقَدَّمُ عَلَیْکَ فَقَالَ نَعَمْ لِأَنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى فَضَّلَ أَنْبِیَاءَهُ عَلَى مَلَائِکَتِهِ أَجْمَعِینَ وَ فَضَّلَکَ خَاصَّةً فَتَقَدَّمْتُ فَصَلَّیْتُ بِهِمْ وَ لَا فَخْرَ فَلَمَّا انْتَهَیْتُ إِلَى حُجُبِ النُّورِ قَالَ لِی جَبْرَئِیلُ تَقَدَّمْ یَا مُحَمَّدُ وَ تَخَلَّفَ عَنِّی فَقُلْتُ یَا جَبْرَئِیلُ فِی مِثْلِ هَذَا الْمَوْضِعِ تُفَارِقُنِی فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ إِنَّ انْتِهَاءَ حَدِّیَ الَّذِی وَضَعَنِی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِیهِ إِلَى هَذَا الْمَکَانِ فَإِنْ تَجَاوَزْتُهُ احْتَرَقَتْ أَجْنِحَتِی بِتَعَدِّی حُدُودِ رَبِّی جَلَّ جَلَالُهُ فَزُخَّ بِی فِی النُّورِ زَخَّةً حَتَّى انْتَهَیْتُ إِلَى حَیْثُ مَا شَاءَ اللَّهُ مِنْ عُلُوِّ مُلْکِهِ فَنُودِیتُ یَا مُحَمَّدُ فَقُلْتُ لَبَّیْکَ رَبِّی وَ سَعْدَیْکَ تَبَارَکْتَ وَ تَعَالَیْتَ فَنُودِیتُ یَا مُحَمَّدُ أَنْتَ عَبْدِی وَ أَنَا رَبُّکَ فَإِیَّایَ فَاعْبُدْ وَ عَلَیَّ فَتَوَکَّلْ فَإِنَّکَ نُورِی فِی عِبَادِی وَ رَسُولِی إِلَى خَلْقِی وَ حُجَّتِی عَلَى بَرِیَّتِی لَکَ وَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ خَلَقْتُ جَنَّتِی وَ لِمَنْ خَالَفَکَ خَلَقْتُ نَارِی وَ لِأَوْصِیَائِکَ أَوْجَبْتُ کَرَامَتِی وَ لِشِیعَتِهِمْ أَوْجَبْتُ ثَوَابِی فَقُلْتُ یَا رَبِّ وَ مَنْ أَوْصِیَائِی فَنُودِیتُ یَا مُحَمَّدُ أَوْصِیَاؤُکَ الْمَکْتُوبُونَ عَلَى سَاقِ عَرْشِی فَنَظَرْتُ وَ أَنَا بَیْنَ یَدَیْ رَبِّی جَلَّ جَلَالُهُ إِلَى سَاقِ الْعَرْشِ فَرَأَیْتُ اثْنَیْ عَشَرَ نُوراً فِی کُلِّ نُورٍ سَطْرٌ أَخْضَرُ عَلَیْهِ اسْمُ وَصِیٍّ مِنْ أَوْصِیَائِی أَوَّلُهُمْ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ آخِرُهُمْ مَهْدِیُّ أُمَّتِی فَقُلْتُ یَا رَبِّ هَؤُلَاءِ أَوْصِیَائِی مِنْ بَعْدِی فَنُودِیتُ یَا مُحَمَّدُ هَؤُلَاءِ أَوْلِیَائِی وَ أَوْصِیَائِی وَ أَصْفِیَائِی وَ حُجَجِی بَعْدَکَ عَلَى بَرِیَّتِی وَ هُمْ أَوْصِیَاؤُکَ وَ خُلَفَاؤُکَ وَ خَیْرُ خَلْقِی بَعْدَکَ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَأُظْهِرَنَّ بِهِمْ دِینِی وَ لَأُعْلِیَنَّ

 


نامه‌ پیامبر اسلام به هرقل، پادشاه روم

نامه را عظیم بصری به قیصر داد و او در آن هنگام در ایلیا (قدس) بود، زیرا نذر کرده بود که اگر رومیان بر سپاه ایران غلبه جویند پیاده از قسطنطنیّه به ایلیا برود. چون قیصر، نامه را گرفت عنوان نامه‌های عرب را یافت از این رو، مترجم عربی را فرا خواند تا آن را برایش قرائت کند. در این نامه چنین آمده بود:

«بسم‌الله الرّحمن الرّحیم، از محمّد پسر عبدالله، به هرقل بزرگ روم.

سلام بر آن که پیرو هدایت شد.

اما بعد، من تو را به رعایت اسلام می‌خوانم، مسلمان شو تا در امان بمانی و خداوند دوبار به تو پاداش دهد و اگر روی گردانی گناه اکّارین(1) بر تو باشد. ای اهل کتاب! به سوی کلمه بیایید که میان ما و شما یکی است و آن این که جز خدای را نپرستیم و به او شک نورزیم و برخی از ما برخی دیگر را جز خدا، ارباب خویشتن نگیرند، پس اگر بازگشتند بگویید گواه باشید که ما مسلمانیم.»

قیصر گفت:

«کسی را از قوم او بیایید تا از وی درباره‌ محمّد پرسش کنیم.»

در آن هنگام ابوسفیان با عدهّ‌ای از مردان قریش، در زمان صلح حدیبّیه برای تجارت در غزه بودند. ابوسفیان می‌گوید:

«فرستاده‌ قیصر نزد ما آمد و ما را پیش او در بیت‌المقدّس برد. وی تاج بر سر نهاده بود و بزرگان روم گرداگرد او بودند.»

قیصر به مترجم خویش گفت:

«بپرس کدام یک از اینان به این مردی که ادعا می‌کند، پیغمبر است نزدیک‌تر است؟»

ابوسفیان گفت: «من نزدیک‌ترم.»

قیصر پرسید: «نسبت تو با او چیست؟»

ابوسفیان پاسخ داد: «محمّد پسرعموی من است.»

قیصر گفت: «جلو بیا.»

آن‌گاه به اصحاب ابوسفیان دستور داد که پشت او قرار گیرند و به آنان گفت شما را پشت سر او قرار دادم تا اگر دروغی گفت، شما راست آن را بگویید. ابوسفیان گفت:

«به خدا اگر حیا مانعم نبود هر آینه دروغ می‌گفتم، امّا بر خلاف میل خویش و با وجود دشمنیم با محمّد، به پرسش‌های او پاسخ راست دادم.»

سپس هرقل به مترجم خود گفت:

«از او بپرس که نسب این مرد در میان شما چگونه است؟ پاسخ دادم: او از ما و با نسب است.»

پرسید: «آیا کسی از شما پیش از وی چنین ادعایی کرده است؟

گفتم: «نه.»

پرسید: «آیا شما او را متهم به دروغ‌گویی می‌کنید؟»

گفتم: «نه.»

پرسید: «آیا کسی از پدرانش پادشاه بودند؟»

گفتم: «نه.»

پرسید: «مراتب عقل و رای او چگونه است؟»

گفتم: «هرگز بر عقل و رای او عیب نگرفته‌ایم.»

پرسید: «آیا بزرگان پیرو طریقت اویند یا ضعفا؟»

گفتم: «ضعفا»

پرسید: «آیا شمارشان رو به فزونی است یا کاستی؟»

گفتم: «رو به فزونی است.»

پرسید: «آیا کسی از روی نارضایی از دین وی ارتداد جسته است؟»

گفتم: «نه»

پرسید: «آیا چون پیمانی بندد خیانت می‌کند؟»

گفتم: «نه، اکنون در میان ما و او کار به مصالحت برقرار است.»

پرسید: «آیا با او نبرد آزموده‌اید؟»

گفتم: «بلی»

پرسید: «جنگ شما و جنگ او چگونه است؟»

گفتم: «کار ما با او به نوبت، گاه او پیروز بود و زمانی ما.»

پرسید: «شما را به چه امر می‌فرماید؟»

گفتم: «ما را امر می‌کند که خدای یکتا را بپرستیم و به او شک نورزیم و ما را به نماز و زکات و وفای به عهد و ادای امانت امر می‌کند.»

هرقل به مترجم خویش گفت:

«به او (ابوسفیان) بگو: من تو را از نسب او پرسیدم و تو گفتی او مردی نسب‌دار است انبیاء چنین باشند و در نسب قوم خویش برانگیخته شوند. و از تو پرسیدم که آیا کسی پیش از او (محمّد صلی‌الله علیه و آله) چنین ادعایی کرده است؟ و تو گفتی که هیچ‌ کس چنین ادعایی نداشته است و چنان چه کسی پیش از او این سخن را گفته بود، می‌گفتیم که او این سخن را از دیگران گرفته است.

و پرسیدیم که آیا او را به دروغ‌گویی متّهم می‌کنید؟ پیش از آن که در این باره پاسخی دهد ما گمان کردیم چنین نباشد و ما با پاسخ تو دانستیم که او نمی‌تواند کسی باشد که به مردم دروغ نگوید، اما به خدا دروغ بندد.

و از تو پرسیدم: که آیا کسی از پدرانش پادشاهی کرده است؟ و تو گفتی: نه، اگر پاسخ تو مثبت بود آن‌گاه می‌گفتیم که او مردی است که به طلب پادشاهی پدرش این ادعا را مطرح کرده است و از تو پرسیدم که آیا بزرگان او را پیروی کردند یا ضعفا؟ و تو گفتی: ضعفا حال آن که اینان پیروان پیغمبرانند، زیرا معمولاً پیروان پیغمبران از این طبقه بوده‌اند. و از تو پرسیدم که آیا شمار پیروانش رو به فزونی است یا کاستی؟ و تو پاسخ دادی: رو به فزونی است ایمان چنین است تا آن‌گاه که تمام و کامل شود. از تو پرسیدم که آیا کسی از روی نارضایتی از دین او ارتداد جسته است؟

و تو گفتی: نه. ایمان نیز چنین است هنگامی که ایمان حاصل شود سینه‌ها گشاده گردند. و از تو پرسیدم که آیا خیانت می‌کند؟ و تو گفتی. نه، پیامبران چنین‌اند و هیچگاه خیانت روا نمی‌‌دارند از تو پرسیدم که آیا با او نبرد آزموده‌اید؟ گفتی: آری و کار ما با او به نوبت بوده گاه او پیروز می‌شد و گاه ما. پیامبران این ‌چنین آزموده می‌شدند و در پایان، نصرت از آن آنها می‌شده است. و از تو پرسیدم شما را به چه فرمان می‌دهد؟ جواب دادی: او ما را به نماز، زکات، عفاف، وفای به عهد و ادای امانت فرمان می‌دهد. من از این پاسخ‌ها دانستم که او پیغمبر است.


تیم مطالعاتی بوش به دنبال امام زمان (عج)

بوش سه هفته پیش جلسه ای با عده ای از روحانیون و نخبگان مسلمان آمریکا داشته است.

وی تیمی مطالعاتی تحت نظارت خود متشکل از کارشناسان مسائل خاورمیانه و اسلام در وزارت امور خارجه، چند نفر از اطلاعات آمریکا (CIA) و نخبگان مسلمان مقیم آمریکا را به وجود آورده است. جورج دبلیو بوش، رییس جمهور آمریکا، چندی پیش دستور تشکیل تیمی مطالعاتی را داد.

به گزارش سرویس بین الملل « فردا »، جرج دبلیو بوش، سه هفته پیش جلسه ای با عده ای از روحانیون و نخبگان مسلمان آمریکا داشته است که در آن جلسه با فلسفه امام زمان (عج) آشنا شده است.

بنابراین گزارش، وی تیمی مطالعاتی تحت نظارت خود متشکل از کارشناسان مسائل خاورمیانه و اسلام در وزارت امور خارجه، چند نفر از اطلاعات آمریکا (CIA) و نخبگان مسلمان مقیم آمریکا را بوجود آورده است که به وی اطلاعاتی در مورد امام زمان (عج) و اعتقادات مسلمانان به آن حضرت بدهند.

شایان ذکر است، بوش در آن جلسه ذکر کرده بود که : «این امام باید چیز خاصی داشته باشد که مسلمانان برای او خود را می کشند.»

گفتنی است، دیک چنی از مخالفان سر سخت این تیم مطالعاتی است


میرداماد و آتش شهوت

در کتابی که فیلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان مقدمه‌ای بر آن نگاشته بود خواندم:

عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین می‌شود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمی‌گردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه می‌رسد، بر ناموس خود که از زیبائی خیره کننده‌ای بهره داشت سخت به وحشت می‌افتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تکاپو افتاده ولی او را نمى‌یابند.

دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب می‌شود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی که طلبه‌ای جوان و فاضل بود می‌رود، در حجره را می‌زند، محمدباقر در را باز می‌کند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می‌گوید از بزرگ زادگان شهرم و خانواده‌ام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت کنی ترا به سیاست سختی دچار می‌کنم . طلبه جوان از ترس او را جا می‌دهد، دختر غذا می‌طلبد، طلبه می‌گوید جز نان خشک و ماست چیزی ندارم، می‌گوید بیاور . غذا می‌خورد و می‌خوابد.

وسوسه به طلبه جوان حمله می‌کند، ولی او با پناه بردن به حق دفع وسوسه می‌کند، آتش غریزه شعله می‌کشد، او آتش غریزه را با گرفتن تک تک انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌کند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می‌افتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمی‌دادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل کردند .

وسوسه به طلبه جوان حمله می‌کند، ولی او با پناه بردن به خداوند دفع وسوسه می‌کند. آتش غریزه شعله می‌کشد، او آتش غریزه را با گرفتن تک تک انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌کند.

عباس صفوی از محمدباقر سئوال می‌کند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه کردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان می‌دهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم می‌گیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع می‌شود، بسیار خوشحال می‌شود، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را می‌دهد، دختر نیز که از شدت پاکی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول می‌کند. بزرگان را می‌خوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی می‌بندند و از آن به بعد است که او مشهور به میرداماد می‌شود و چیزی نمی‌گذرد که اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و کتب علمی دیگر تربیت می‌کند .

 منبع:

عرفان اسلامی (شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)، جلد 8 ، حسین انصاریان .


مصطفی چمران ،از تولد تا شهادت


شهادت: ?? خرداد ???0، دهلاویهدکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما، دانشگاه برکلی
ریاضیاتش خیلی خوب بود. شب بچه‌ها را جمع می‌کردکنار میدان سرپولک؛ پشت مسجد.بهشان ریاضی درس می‌داد. زیر تیر چراغ برق پدرمان جوراب‌بافی داشت. چرخ جوراب‌بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می‌شد و کار می‌خوابید.عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادند به تولید انبوه.یک کارخانه کوچک درست کردند. پدردیگر به جای جوراب، لوازم یدکی چرخ جوراب‌بافی می فروخت.یک طومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت: «صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود. » گذاشتش کنار مغازه بابا. مردم می‌آمدند و امضا می‌کردند.سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده‌بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هیجده، بالاترین نمره بورس گرفت. رفت آمریکا. بعد ازمدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی و مذهبی. خبر کارهایش به ایران می‌رسید.از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند: «ما ترمی چهار صد دلار به پسرت پول نمی‌دهیم که بر علیه ما مبارزه کند.» پدر گفت: «مصطفی عاقل و رشید است . من نمی‌توانم در زندگیش دخالت کنم.» بورسش را قطع کردند. فکر می‌کردند دیگر نمی‌تواند درس بخواند و برمی‌گردد.ما عضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. باخبر شدیم در لبنان سمیناری درباه‌ی شیعیان برگزار کرده‌اند پیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده‌است. یک چمران هم می‌شناختیم که می‌گفتند انجمن اسلامی ما را راه انداخته.فهمیدیم این دو نفر یکی‌اند. آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.   کلاس عرفان گذاشته‌بود. روزی یک ساعت. همه را جمع می‌کرد و مثنوی معنوی می‌خواند و برایشان به عربی ترجمه می‌کرد.عربی بلد نبودم، اما هر جور بود خودم را می‌رساندم به کلاس. حرف زدنش را خیلی دوست داشتم. چپی‌ها می‌گفتند: «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می‌کند.»راستی‌ها می‌گفتند: «کمونیسته.» هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته‌بودند .ساواک هم یک عده فرستاده‌بود ترورش کند.یک کمی آن طرف‌تر دنیا، استادی سر کلاس می‌گفت: « من دانشجویی داشتم که همین اخیراً روی فیزیک پلاسما کار می‌کرد.»بعضی شب‌ها که کارش کمتر بود، می‌رفت به بچه‌ها سر بزند. معمولاً چند دقیقه می‌نشست،  از درس‌ها می‌پرسید و بعضی وقت‌ها باهم چیزی می‌خوردند.همه‌شان فکر می‌کردند بچه‌ی دکترند. هر چهار صد و پنجاه تایشان .ماهی یک بار، بچه‌های مدرسه جمع می‌شدند و می‌رفتند زباله‌های شهر را جمع می‌کردند .دکتر می گفت:« هم شهر تمیز می‌شود، هم غرور بچه‌ها می‌ریزد .»روز اول عید بود. رسم خانواده‌های لبنانی این بود که همه دور هم جمع شوندـ خانه‌ی پدر.اما نیامد.اصرار کردم. بی‌فایده بود. گفت: «شما تنها بروید. من مدرسه می‌مانم.» چاره‌ای نبود! شب دلیلش را پرسیدم. گفت: « بچه‌هایی که پدر و مادر داشتند یا کسی را، رفته بودند اما هنوز20ـ?? تا از بچه‌ها بودندکه کسی را نداشتند و مانده‌بودند مدرسه. بچه‌هایی که رفته‌اند، وقتی برگردند از مهمانی‌هایشان می‌گویند و عیدی‌هایی که گرفته‌اند. آن وقت این بچه‌ها که مانده‌بودند، حرفی برای گفتن نداشتند و غصه می‌خوردند. ماندم پیش‌شان، ناهار درست کردم تا خوشحال شوند. برایشان کاردستی درست کردم و بازی کردم باهاشان تا وقتی بچه‌ها برمی‌گردند، اینها هم حرفی برای گفتن داشته‌باشند» گفتند: «دکتر برای عروس هدیه فرستاده.»بدو رفتم دم در و بسته را گرفتم. بازش کردم. یک شمع خوشگل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان‌ها؛ یعنی که اینها را مصطفی فرستاده.چه کسی می‌فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟به پسرها می‌گفت شیعیان حسین، به ما شیعیان زهرا. کنار هم که بودیم مهم نبود کی دختر است کی پسر. یک دکتر مصطفی می‌شناختیم که پدر همه‌مان بود، و یک دشمن که می‌خواستیم پدرش را در بیاوریم.آن وقت‌ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته‌بودمش. ازش حساب می‌بردم. یک روز رفتم خانه‌شان؛ دیدم پیش‌بند بسته، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته‌بودم. بعد از اینکه ظرف‌ها را شست، آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش‌بند.وقتی جنگ شروع شدبه فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می‌شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام.گفت: «باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده‌کنندهم دشمن نتواند پیش بیاید.»برگشت همه را جمع کرد. گفت: «آماده ‌شوید همین روزها راه می‌افتیم.»پرسیدم، «امام؟» گفت: «دعامان کردند.» از در آمد تو؛گفت: « لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین.»رفت توی اتاقش ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده‌بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می‌داد. ذوق زده‌بود.بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می‌شود.چه آرام  شدنی، تا نقشه عملیات را کامل کند و نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. می‌گفت: « امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان.»سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده‌بود.اگر کسی یک قدم عقب‌تر می‌ایستاد و دستش را دراز می‌کرد ،همه می‌فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر .دکتر هم بغلش می‌کرد و ماچ و بوسه‌ی حسابی بنده‌ی خدا کلی شرمنده می‌شد و می‌فهمید چرا بقیه یا جلو نمی‌آیند، یا اگر بیایند صاف می‌روند توی بغل دکتر .کم کم همه‌ی بچه‌ها شده‌بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان، بعضی‌ها هم ریششان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه دکتر بشوند.بعداً که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه‌ها را از روی همین چیزها می‌شد پیدا کرد یا مثلاً ازاین که وقتی روی خاکریز راه می‌روند نه دولا می‌شوند، نه سرشان را می‌دزدند، ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست‌ها گم می‌شود.ایستاده‌بود زیر درخت  خبر آمده‌بود قرار است شب حمله کنند .آمدم بپرسم چه کار کنیم، زل زده‌بود به یک شاخه‌ی خالی، گفتم: « دکتر، بچه‌ها می‌گن دشمن آماده‌باش داده» حتی برنگشت. گفت: « عزیز بیا ببین چه قدر زیباست.»بعد همان طور که چشمش به برگ بود، گفت: « گفتی کی قراره حمله کنند ؟»وقتی کنسروها را پخش می‌کرد، گفت: « دکتر گفته قوطی‌هاشو سالم نگه‌دارین.»بعد خودش پیداش شد، باکلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم ومحکمش کردیم که نیفتد.شب قوطی‌ها را فرستادیم روی اروند. عراقی‌ها فکرکرده‌بودند غواص است، تا صبح آتش می‌ریختند .گفتم: «دکتر جان، جلسه رو می‌ذاریم همین جا فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی‌ده.ما صد، صدوپنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق ...»گفت: «ببین اگه می‌شه برای همه‌ی سنگرا کولر بذاریم، بسم الله. آخریش هم اتاق من» بلند گفت: « نه عزیزجان، نه. عقب‌نشینی نه. اگر قرار باشد یک جایی بایستیم وبمیریم، همین جا می‌مانیم ومی‌میریم.»کسی نمرد. وقتی برگشتیم، یک نفر دستش ترکش خورده‌بود، یک نفر هم دوتا آرپی‌جی غنیمت برداشته‌بود.از اهواز راه افتادیم، دوتا لندرور. قبل از سه راهی ماشین اول را زده‌اند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد واومد تو، ولی به کسی نخور. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم دکتر آخر از همه آمد یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته‌بود بغلش.گفت: «کنار جاده دیدمش . خوشگله ؟»
هر هفته می‌آمد، یا حداکثر ده روز یک‌بار.از اول خط سنگر به سنگر می‌رفت. بچه‌ها را بغل می‌کرد و می‌بوسید. دیگر عادت کرده‌بودیم.یک  هفته که می‌گذشت، دلمان حسابی تنگ می‌شد.برای نماز که می‌ایستاد، شانه‌هایش را باز می‌کرد وسینه‌اش را می‌داد جلو. یک بار بهش گفتم: « چرا سر نماز این طور می‌کنی؟»گفت: « وقتی نماز می‌خوانی مقابل ارشدترین ذات ایستاده‌ای پس باید خبردار بایستی وسینه‌ات صاف باشد. با خودم می‌خندیدم که دکتر فکر می‌کند خدا هم نعوذ بالله تیمسار است.دکترآرپی‌جی می‌خواست، نمی‌دادند. می‌گفتند دستور از بنی‌صدرلازم است. تلفن کرده‌بود به مسئول توپخانه. آنجا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی‌دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط می‌شنید که «من از کجا بنی‌صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم ؟»رو کرد به من، گفت: «برو آنجا آرپی‌جی بگیر. ندادند به زور بگیر. برو عزیزجان»کارمان همین بود؛ هر کدام یک نی بلند گرفته‌بودیم دستمان و موشک که می‌آمد، با نی می‌زدیم به سیمش.بعداً برای هرکس تعریف می‌کردیم، خیال می‌کرد شوخی می‌کنیم. انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل‌شونده را منحرف کند.گفتم: « شما حالتون خوش نیست. مریض شده‌ین» گفت: «نه، خوبم.» گفتم: «تب ولرز کرده‌ین؟» سرش را انداخت پایین. گفت: «نه عزیز، گرسنه‌ام.»دو روز چیزی نخورده‌بود. همه جا را دنبال غذا گشتم؛ هیچی نبود، هیچی. یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم اینجا چیزی پیدا نمی‌شود، بگذارید برویم داخل شهر.» گفت: «نه.»قایم شده‌بودم توی انبار. بغض کرده‌بودم و از گونی نان خشک‌ها، جاهایی که کپک نداشت میشکستم و می‌گذاشتم توی سینی. گریه‌ام بند نمی‌آمد.   می‌گفتند: «چمران همیشه توی محاصره است.»راست می‌گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمی‌کرد. دکتر نقشه‌ای می‌ریخت. می‌رفتیم وسط محاصره، محاصره را می‌شکستیم و می‌آمدیم بیرون.به خانم دکتر می‌گفتم: «زن نباید بعد ازغروب پاشو از خونه بذاره بیرون .» او هم نرفت. یک روز از دکتر پرسید «شما اجازه نمی‌دهید بروم بیرون؟» دکتر گفت: «چرا، من راضیم»پل زده بودیم با تیوپ کامیون.دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد. بعد برگشت و بچه‌ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست.با خودش عهد کرده‌بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می‌رفت ، نه شورای عالی دفاع.یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمدآقا بود. گفت: «به دکتر بگو بیا تهران.»گفتم: «عهد کرده با خودش، نمی‌آد.» گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده.» بهش گفتم. گفت: «چشم. همین فردا می‌ریم.»گفت :«رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم.»گفتم: «من چه طور تحمل کنم؟»آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط.فرمانده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند،نمی‌دانم چرا همه بچه‌های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود.توی راه یک دفترچه گذاشته‌بود روی پایش ومی‌نوشت .رسیدیم دهلاویه. بچه‌ها از خستگی خوابیده‌بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخنرانی کرد، آخر صحبتش گفت: «بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگر ما را هم دوست داشته‌باشد،می‌برد.»داشت منطقه را برای مقدم‌پور، فرمانده جدید، توضیح می‌داد. مثل همیشه راست ایستاده‌بود روی خاکریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری و سومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.دیدیم هر سه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاکریز. ترکش خمپاره خورده‌بود به سینه حدادی ، صورت مقدم‌پور و پشت سر دکتر.از تهران زنگ زدم اهواز.گفتم: «می‌خوام برگردم.»گفتند نمی‌خواد بیایی، همان جا باش. خودم را معرفی کردم. یکی از بچه‌ها گوشی را گرفت. زد زیر گریه پرسیدم«چی شده؟» گفت: «یتیم شدیم.»حدید واشک (اشک وآهن )این منم چه معجون عجیبی! طبع لطیف، قلب حساس، چشم اشک‌آلود.وجودی که تار و پودش با عشق و محبت سرشته شده‌است. آنگاه حدید‌تر ازحدید، سخت‌تر ازخارا محکم‌تر ازکوه عجبا! اشک و آهن چگونه با هم جمع شده‌است؟راستی که، جز انسان مرموز قادر به جمیع اضداد نیست!وراستی که خدا با خلق چنین موجودی خلاقیت و صنعت خود را به کمال رسانده‌است!

‍ژان پل سارتر

"ژان پل سارتر" فیلسوف اگزیستانسیالیست ، رمان نویس نمایشنامه نویس و منتقد فرانسوی در 21 ژوئن 1905 در پاریس به دنیا آمد. پدر وی افسر نیروی دریایی بود و مادرش دخترعموی دکتر آلبرت شوایترز معروف، برنده جایزه صلح نوبل است. به خاطر مرگ زودهنگام پدر، در خانه پدر بزرگ مادری خود شارل شوایتزر که کارشناس برجسته زبان و ندیشه آلمانی بود، بزرگ شد.

وی در یکی از آثار مهم خود که کلمات نام دارد ، شرح می دهد که سال های کودکی را بیش از هرجا میان انبوه کتاب ها به خواندن آثار مهم ادبی و تاریخی گذرانده است.

سارتر دوساله بود که پدرش درگذشت، اما تا یازده سالگی که مادرش دوباره ازدواج کرد، هیچ پدر یا برادر یا خواهری نداشت که بخواهد بر سر « تصاحب آغوش مادرش» با او رقابت کند و همان طور که خودش گفته است مادرش « مال خودش» بود. علاوه بر محبت مادر، او از محبت پدربزرگ و مادربزرگ و دایه‌‌ی آلمانی‌اش نیز برخوردار بود. اما سارتر، به هر حال، یتیم بود و آسیب دیدن یکی از چشم هایش در کودکی و ظاهر نسبتآً ناخوشایندی که داشت شاید به او درکی از خصومت و نفرت در زندگی بشری بخشید که بعدها وقایع جهان خارج نیز بر آن مهر تأیید زد. سارتر به دلیل ازدواج مجدد مادرش به ‌ناگزیر بخشی از زندگی خود را در شهرستان های فرانسه گذراند و «ملال» زندگی شهرستانی را با تمام وجودش احساس کرد، اما «شهرستان» برای سارتر فقط «ملال» نبود، او برای «نوشتن» نیز وقت بسیار داشت و این کاری بود که از کودکی بسیار دوست ‌داشت و برای آن تمرین کرده بود.

سال های اول زندگی را در پاریس و سپس در شهر بندری لوآور گذراند. پس از گرفتن لیسانس، معلم ادبیات و فلسفه شد.

با بهره گیری از بورس تحصیلی به آلمان رفت و در برلین به ادامه تحصیل پرداخت. اینجا بود که با فلسفه اصالت وجود (اگزیستانسیالیسم) مارتین هایدگر و پدیدارشناسی ادموند هوسرل آشنایی عمیق تری پیدا کرد.

از دانشسرای عالی در رشته‌ی‌ فلسفه فارغ‌التحصیل ‌می‌شوند و در امتحان «آگرگاسیون» (آزمونی برای کسب صلاحیت در تدریس) شرکت می‌کنند. آرون اول و مونیه دوم می‌شود. سارتر مردود می‌شود، اما سال بعد (1929) اول می‌شود و در مرتبه‌‌ دوم، که به‌ زور می‌شود گفت دوم، چون هیات ممتحنه به ‌دشواری توانستند اول و دوم را معلوم کنند، دختری قرار می‌گیرد به نام سیمون دو بوار که 3 سال از سارتر کوچک تر است. آشنایی سارتر و دوبووار، در سال 1929 در مدرسه ممتاز اکول سوپربور صورت گرفت.

این دختر پس از آن دوست و مصاحب تمام عمر سارتر می‌شود. دو تن از این چهار تن نیمه‌‌ دوم قرن را ندیدند: پل نیزان در 1940 با ترکش نخستین گلوله‌های توپ ها در جنگ جهانی دوم کشته می‌شود؛ مونیه در سال 1950 دیده از جهان فرو می‌بندد و سارتر در سال 1980 می ‌میرد و آرون در سال 1983.

به طور کلی دو دوره در زندگی حرفه‌ای سارتر وجود داشت. اولین دوره زندگی حرفه‌ای او دوره پس از نوشتن اثر معروف‌اش، هستی و نیستی، بود. سارتر به آزادی بنیادی انسان اعتقاد داشت و باور داشت که « انسان محکوم به آزادی است.»

در دومین دوره حرفه زندگی‌اش، سارتر به‌عنوان روشن فکری فعال از نظر سیاسی شناخته می‌شد. سارتر از طرفداران کمونیسم بود، هرچند که هرگز به‌طور رسمی به عضویت حزب کمونیست درنیامد. وی بیشتر عمر خویش را صرف مطابقت دادن ایده‌های اگزیستانسیالیستی‌اش کرد.

سارتر معتقد بود که انسان باید خود سرنوشت‌اش را تعیین کند. وی هم‌چنین، مطابق با اصول کمونیسم، باور داشت که نیروهای اقتصادی-اجتماعی جامعه که از کنترل انسان خارج هستند، نقشی حیاتی در تعیین مسیر زندگی اشخاص دارند.

سارتر با سیمون دوبووار، در سال 1929 در مدرسه ممتاز اکول نرمال سوپریور آشنا شد و دوبوآر که او هم فیلسوف، نویسنده و فمنیست فرانسوی بود ، همراه و همدم مادام‌العمر سارتر گردید.

سارتر در سال 1938 با انتشار رمان تکان دهنده "تهوع" به شهرتی فراگیر دست یافت. در این اثر دلهره وجود و بیهودگی ذاتی هستی، با جسارتی بی سابقه ترسیم شده است. در جنگ جهانی دوم با حمله ارتش رایش سوم به فرانسه، سارتر لباس سربازی پوشید، به جبهه اعزام شد و به اسارت در آمد. پس از فرار از اردوگاه اسیران، به جنبش مقاومت پیوست و در صفوف رزمندگان کمونیست به مبارزه با اشغالگران نازی پرداخت . سارتر در تابستان 1940 به اسارت نیروهای آلمانی درمی‌آید و یک سالی را در اردوگاه اسرا سپری می‌کند، اما بعد در مارس 1941 با گواهی پزشکی آزاد می‌شود. سارتر توانسته بود آلمانی ها را متقاعد کند که چشم معیوبش مانع از حفظ تعادل اوست.

سارتر در اثنای سال های جنگ نمایشنامه‌های «مگس ها» (1943) و شاهکار فلسفی‌اش «هستی و نیستی» (1943) و «در بسته» (1944) را منتشر می‌کند.

«مگس ها» روایتی جدید است از «اورستیا»ی آیسخولوس. اورستس پسر آگاممنون به خانه و به سرزمین مادری‌اش بازمی‌گردد تا انتقام پدرش را از قاتل او، ایگیستوس، و مادرش، کلیتمنسترا، بگیرد. خدای خدایان ژوپیتر یا زئوس در این کار با او همراه نیست و سعی می‌کند ایگیستوس را آگاه کند تا در برابر اورستس از خود دفاع کند. ژوپیتر آیین توبه‌‌ عمومی را بر شهر حاکم کرده تا مردمان سر به راه و مطیع باشند. اما با این وصف او نمی‌تواند مانع از کار «اورستس» شود، و او را آزاد می‌گذارد، چون خودش او را آزاد آفریده است. «اورستس» از آزادی خود و امکان انجام دادن هر عملی بر خلاف میل ژوپیتر آگاه می‌شود و انتقام خود را می‌کشد و به کفاره‌‌ آن از شهر خارج می‌شود تا در تنهایی و انزوا روزگار بگذراند.

نمایشنامه‌‌ «مگس ها» در زمان اشغال فرانسه به دست نازی ها و حکومت دست ‌نشانده‌ آنان به روی صحنه می‌رود و بعد از چند شب از صحنه پایین آورده می‌شود. فرانسویان همدست با اشغالگران فهمیده‌اند که پیام این نمایشنامه چیست. سارتر در این نمایشنامه مساله‌ای را طرح می‌کند که برای او در تمامی آثار و نیز زندگی‌اش اساسی است: آزادی. اما این آزادی در دو ساحت مابعدطبیعی و اجتماعی باید وجود داشته باشد.

سارتر بعد از پایان جنگ، خود را وقف نوشتن کرد، و نشریه چپ گرای " دوران مدرن" را منتشر ساخت، که از بانفوذترین نشریات تاریخ مطبوعات فرانسه به شمار می رود.

در جریان بحث های داغ پس از جنگ بود که سارتر نظریات خود را صیقل داد و در سطحی وسیع منتشر کرد.

او با نشر انبوهی از مقالات سیاسی و فرهنگی، در برابر رویدادهای مهم اجتماعی و سیاسی واکنش نشان داد، و با هر مقاله، در محافل فکری و روشنفکری ولوله به پا کرد.

در سال 1964 سارتر برنده جایزه ادبی ، نوبل ادبیات شد ولی از پذیرفتن آن امتناع ورزید. سارتر تنها کتاب هایی دانشگاهی در بحث از «تعالی من ِ من» (1936) و «تخیل» (1936) و «طرح نظریه‌ای درباره‌‌ عواطف» (1939) و « مخیلات» (1940) و «هستی و نیستی» (1943) یا «نقد عقل دیالکتیکی» (ج اول، 1960؛ ج ?، 1965) نمی‌نوشت. او داستان‌نویس، رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، روزنامه‌نگار، فیلمنامه‌نویس، نظریه‌پرداز و ناقد ادبی و فعال سیاسی نیز بود.

از دیگر آثار او می توان به تهوع ، دیوار ، جنگ شکر در کوبا ، روسپی بزرگوار ، کلمات ، کار از کار گذشت ، ادبیات چیست ، انگیزه های روانی ، زنان تروا و آن چه من هستم اشاره کرد . مهم ترین اثر فلسفی سارتر به نام "نقد خرد دیالکتیک" هنوز به فارسی ترجمه نشده است.

سارتر در سال در 15 آوریل 1980 از دنیا رفت. بعد از فوت سارتر بیش از پنجاه هزار نفر از هم میهنانش پیکر او را در تا گورستان مون پارناس مشایعت کرده و خاکستر او در گورستانی در پاریس به خاک سپرده شد. پس از مرگ سارتر، سیمون دوبووار کتابی با نام " مراسم وداع " در مورد مرگ وی نوشت.