... ومن از گوشه ای از این خاک سخن می گویم
و بدان درد،در آزار و غمم
که از آرامش این قوم ستم دیده هم در عجبم
و خدایا چه کنم با همه این بی هدفی
همه بر پول و پله،زور و ستم گفتن و خفتن، هیهات
من از افکار فکارم یارا پیوسته
...
و همان یار بدور از دیده
خسته
آزرده
تنها
دلداده حق است و حق او را یار
....
خستگی از همه اعضای تنم می ریزد
چه کنم آمده ام بلکه دری باز کنم
یا که با نغمه خوش خوان وفا ساز کنم
و چه می گویم من...
شعر است یا نغمه یا که نه درد دل است
بگذار از اول آغاز سخن ساز کنم
به خداوندی حق از همه این روی و ریا خسته شدم
چهره های رنگین
دستهایی کوتاه و جبینی درهم
یقه تا آخر دکمه بسته، آستین تا روی کف دست بلند
در یکی دست به تسبیح سخن گفتن ها
و در آن دیگر از عشق و صداقت گفتن
آه مظلومیت
و چه آسان به تو باید که پناه آوردن....
همین