سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مصطفی چمران ،از تولد تا شهادت


شهادت: ?? خرداد ???0، دهلاویهدکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما، دانشگاه برکلی
ریاضیاتش خیلی خوب بود. شب بچه‌ها را جمع می‌کردکنار میدان سرپولک؛ پشت مسجد.بهشان ریاضی درس می‌داد. زیر تیر چراغ برق پدرمان جوراب‌بافی داشت. چرخ جوراب‌بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می‌شد و کار می‌خوابید.عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادند به تولید انبوه.یک کارخانه کوچک درست کردند. پدردیگر به جای جوراب، لوازم یدکی چرخ جوراب‌بافی می فروخت.یک طومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت: «صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود. » گذاشتش کنار مغازه بابا. مردم می‌آمدند و امضا می‌کردند.سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده‌بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هیجده، بالاترین نمره بورس گرفت. رفت آمریکا. بعد ازمدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی و مذهبی. خبر کارهایش به ایران می‌رسید.از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند: «ما ترمی چهار صد دلار به پسرت پول نمی‌دهیم که بر علیه ما مبارزه کند.» پدر گفت: «مصطفی عاقل و رشید است . من نمی‌توانم در زندگیش دخالت کنم.» بورسش را قطع کردند. فکر می‌کردند دیگر نمی‌تواند درس بخواند و برمی‌گردد.ما عضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. باخبر شدیم در لبنان سمیناری درباه‌ی شیعیان برگزار کرده‌اند پیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده‌است. یک چمران هم می‌شناختیم که می‌گفتند انجمن اسلامی ما را راه انداخته.فهمیدیم این دو نفر یکی‌اند. آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.   کلاس عرفان گذاشته‌بود. روزی یک ساعت. همه را جمع می‌کرد و مثنوی معنوی می‌خواند و برایشان به عربی ترجمه می‌کرد.عربی بلد نبودم، اما هر جور بود خودم را می‌رساندم به کلاس. حرف زدنش را خیلی دوست داشتم. چپی‌ها می‌گفتند: «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می‌کند.»راستی‌ها می‌گفتند: «کمونیسته.» هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته‌بودند .ساواک هم یک عده فرستاده‌بود ترورش کند.یک کمی آن طرف‌تر دنیا، استادی سر کلاس می‌گفت: « من دانشجویی داشتم که همین اخیراً روی فیزیک پلاسما کار می‌کرد.»بعضی شب‌ها که کارش کمتر بود، می‌رفت به بچه‌ها سر بزند. معمولاً چند دقیقه می‌نشست،  از درس‌ها می‌پرسید و بعضی وقت‌ها باهم چیزی می‌خوردند.همه‌شان فکر می‌کردند بچه‌ی دکترند. هر چهار صد و پنجاه تایشان .ماهی یک بار، بچه‌های مدرسه جمع می‌شدند و می‌رفتند زباله‌های شهر را جمع می‌کردند .دکتر می گفت:« هم شهر تمیز می‌شود، هم غرور بچه‌ها می‌ریزد .»روز اول عید بود. رسم خانواده‌های لبنانی این بود که همه دور هم جمع شوندـ خانه‌ی پدر.اما نیامد.اصرار کردم. بی‌فایده بود. گفت: «شما تنها بروید. من مدرسه می‌مانم.» چاره‌ای نبود! شب دلیلش را پرسیدم. گفت: « بچه‌هایی که پدر و مادر داشتند یا کسی را، رفته بودند اما هنوز20ـ?? تا از بچه‌ها بودندکه کسی را نداشتند و مانده‌بودند مدرسه. بچه‌هایی که رفته‌اند، وقتی برگردند از مهمانی‌هایشان می‌گویند و عیدی‌هایی که گرفته‌اند. آن وقت این بچه‌ها که مانده‌بودند، حرفی برای گفتن نداشتند و غصه می‌خوردند. ماندم پیش‌شان، ناهار درست کردم تا خوشحال شوند. برایشان کاردستی درست کردم و بازی کردم باهاشان تا وقتی بچه‌ها برمی‌گردند، اینها هم حرفی برای گفتن داشته‌باشند» گفتند: «دکتر برای عروس هدیه فرستاده.»بدو رفتم دم در و بسته را گرفتم. بازش کردم. یک شمع خوشگل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان‌ها؛ یعنی که اینها را مصطفی فرستاده.چه کسی می‌فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟به پسرها می‌گفت شیعیان حسین، به ما شیعیان زهرا. کنار هم که بودیم مهم نبود کی دختر است کی پسر. یک دکتر مصطفی می‌شناختیم که پدر همه‌مان بود، و یک دشمن که می‌خواستیم پدرش را در بیاوریم.آن وقت‌ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته‌بودمش. ازش حساب می‌بردم. یک روز رفتم خانه‌شان؛ دیدم پیش‌بند بسته، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته‌بودم. بعد از اینکه ظرف‌ها را شست، آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش‌بند.وقتی جنگ شروع شدبه فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می‌شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام.گفت: «باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده‌کنندهم دشمن نتواند پیش بیاید.»برگشت همه را جمع کرد. گفت: «آماده ‌شوید همین روزها راه می‌افتیم.»پرسیدم، «امام؟» گفت: «دعامان کردند.» از در آمد تو؛گفت: « لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین.»رفت توی اتاقش ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده‌بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می‌داد. ذوق زده‌بود.بالاخره صبح شد و رفت. فکر کردیم برگردد، آرام می‌شود.چه آرام  شدنی، تا نقشه عملیات را کامل کند و نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. می‌گفت: « امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان.»سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده‌بود.اگر کسی یک قدم عقب‌تر می‌ایستاد و دستش را دراز می‌کرد ،همه می‌فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر .دکتر هم بغلش می‌کرد و ماچ و بوسه‌ی حسابی بنده‌ی خدا کلی شرمنده می‌شد و می‌فهمید چرا بقیه یا جلو نمی‌آیند، یا اگر بیایند صاف می‌روند توی بغل دکتر .کم کم همه‌ی بچه‌ها شده‌بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان، بعضی‌ها هم ریششان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه دکتر بشوند.بعداً که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه‌ها را از روی همین چیزها می‌شد پیدا کرد یا مثلاً ازاین که وقتی روی خاکریز راه می‌روند نه دولا می‌شوند، نه سرشان را می‌دزدند، ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست‌ها گم می‌شود.ایستاده‌بود زیر درخت  خبر آمده‌بود قرار است شب حمله کنند .آمدم بپرسم چه کار کنیم، زل زده‌بود به یک شاخه‌ی خالی، گفتم: « دکتر، بچه‌ها می‌گن دشمن آماده‌باش داده» حتی برنگشت. گفت: « عزیز بیا ببین چه قدر زیباست.»بعد همان طور که چشمش به برگ بود، گفت: « گفتی کی قراره حمله کنند ؟»وقتی کنسروها را پخش می‌کرد، گفت: « دکتر گفته قوطی‌هاشو سالم نگه‌دارین.»بعد خودش پیداش شد، باکلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم ومحکمش کردیم که نیفتد.شب قوطی‌ها را فرستادیم روی اروند. عراقی‌ها فکرکرده‌بودند غواص است، تا صبح آتش می‌ریختند .گفتم: «دکتر جان، جلسه رو می‌ذاریم همین جا فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی‌ده.ما صد، صدوپنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق ...»گفت: «ببین اگه می‌شه برای همه‌ی سنگرا کولر بذاریم، بسم الله. آخریش هم اتاق من» بلند گفت: « نه عزیزجان، نه. عقب‌نشینی نه. اگر قرار باشد یک جایی بایستیم وبمیریم، همین جا می‌مانیم ومی‌میریم.»کسی نمرد. وقتی برگشتیم، یک نفر دستش ترکش خورده‌بود، یک نفر هم دوتا آرپی‌جی غنیمت برداشته‌بود.از اهواز راه افتادیم، دوتا لندرور. قبل از سه راهی ماشین اول را زده‌اند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد واومد تو، ولی به کسی نخور. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم دکتر آخر از همه آمد یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته‌بود بغلش.گفت: «کنار جاده دیدمش . خوشگله ؟»
هر هفته می‌آمد، یا حداکثر ده روز یک‌بار.از اول خط سنگر به سنگر می‌رفت. بچه‌ها را بغل می‌کرد و می‌بوسید. دیگر عادت کرده‌بودیم.یک  هفته که می‌گذشت، دلمان حسابی تنگ می‌شد.برای نماز که می‌ایستاد، شانه‌هایش را باز می‌کرد وسینه‌اش را می‌داد جلو. یک بار بهش گفتم: « چرا سر نماز این طور می‌کنی؟»گفت: « وقتی نماز می‌خوانی مقابل ارشدترین ذات ایستاده‌ای پس باید خبردار بایستی وسینه‌ات صاف باشد. با خودم می‌خندیدم که دکتر فکر می‌کند خدا هم نعوذ بالله تیمسار است.دکترآرپی‌جی می‌خواست، نمی‌دادند. می‌گفتند دستور از بنی‌صدرلازم است. تلفن کرده‌بود به مسئول توپخانه. آنجا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی‌دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط می‌شنید که «من از کجا بنی‌صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم ؟»رو کرد به من، گفت: «برو آنجا آرپی‌جی بگیر. ندادند به زور بگیر. برو عزیزجان»کارمان همین بود؛ هر کدام یک نی بلند گرفته‌بودیم دستمان و موشک که می‌آمد، با نی می‌زدیم به سیمش.بعداً برای هرکس تعریف می‌کردیم، خیال می‌کرد شوخی می‌کنیم. انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل‌شونده را منحرف کند.گفتم: « شما حالتون خوش نیست. مریض شده‌ین» گفت: «نه، خوبم.» گفتم: «تب ولرز کرده‌ین؟» سرش را انداخت پایین. گفت: «نه عزیز، گرسنه‌ام.»دو روز چیزی نخورده‌بود. همه جا را دنبال غذا گشتم؛ هیچی نبود، هیچی. یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم اینجا چیزی پیدا نمی‌شود، بگذارید برویم داخل شهر.» گفت: «نه.»قایم شده‌بودم توی انبار. بغض کرده‌بودم و از گونی نان خشک‌ها، جاهایی که کپک نداشت میشکستم و می‌گذاشتم توی سینی. گریه‌ام بند نمی‌آمد.   می‌گفتند: «چمران همیشه توی محاصره است.»راست می‌گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمی‌کرد. دکتر نقشه‌ای می‌ریخت. می‌رفتیم وسط محاصره، محاصره را می‌شکستیم و می‌آمدیم بیرون.به خانم دکتر می‌گفتم: «زن نباید بعد ازغروب پاشو از خونه بذاره بیرون .» او هم نرفت. یک روز از دکتر پرسید «شما اجازه نمی‌دهید بروم بیرون؟» دکتر گفت: «چرا، من راضیم»پل زده بودیم با تیوپ کامیون.دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد. بعد برگشت و بچه‌ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست.با خودش عهد کرده‌بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می‌رفت ، نه شورای عالی دفاع.یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمدآقا بود. گفت: «به دکتر بگو بیا تهران.»گفتم: «عهد کرده با خودش، نمی‌آد.» گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده.» بهش گفتم. گفت: «چشم. همین فردا می‌ریم.»گفت :«رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم.»گفتم: «من چه طور تحمل کنم؟»آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط.فرمانده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند،نمی‌دانم چرا همه بچه‌های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود.توی راه یک دفترچه گذاشته‌بود روی پایش ومی‌نوشت .رسیدیم دهلاویه. بچه‌ها از خستگی خوابیده‌بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخنرانی کرد، آخر صحبتش گفت: «بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگر ما را هم دوست داشته‌باشد،می‌برد.»داشت منطقه را برای مقدم‌پور، فرمانده جدید، توضیح می‌داد. مثل همیشه راست ایستاده‌بود روی خاکریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری و سومی پشت پای دکتر، روی خاکریز.دیدیم هر سه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاکریز. ترکش خمپاره خورده‌بود به سینه حدادی ، صورت مقدم‌پور و پشت سر دکتر.از تهران زنگ زدم اهواز.گفتم: «می‌خوام برگردم.»گفتند نمی‌خواد بیایی، همان جا باش. خودم را معرفی کردم. یکی از بچه‌ها گوشی را گرفت. زد زیر گریه پرسیدم«چی شده؟» گفت: «یتیم شدیم.»حدید واشک (اشک وآهن )این منم چه معجون عجیبی! طبع لطیف، قلب حساس، چشم اشک‌آلود.وجودی که تار و پودش با عشق و محبت سرشته شده‌است. آنگاه حدید‌تر ازحدید، سخت‌تر ازخارا محکم‌تر ازکوه عجبا! اشک و آهن چگونه با هم جمع شده‌است؟راستی که، جز انسان مرموز قادر به جمیع اضداد نیست!وراستی که خدا با خلق چنین موجودی خلاقیت و صنعت خود را به کمال رسانده‌است!